عقاید یک مسـآفر



تمرکز ندارم. کلی فکر تو سرم چرخ میخوره. نمی‌دونم از کجا شروع کنم. فک کنم روزایی که فکرم درگیر خودمه خوش‌اخلاق میشم. مثل وقتایی که صبح زود بیدار شم. مثل وقتایی که لازمه برم یه گوشه یواشکی گریه کنم. یه جمع کردن و رفتنِ شمرده لازم دارم. تاثیرگذار. خیلی چیزا رو نمیشه تغییر داد. نه که امید نداشته باشم. فقط مطمئنم که نمیشه. کسی قرار نیست بهم بگه، ولی بالاخره خودم باید بفهمم چی میخوام؟ دلم می‌خواد این یکی آهنگ بی‌تربیتیا رو آپلود کنم ولی نمیشه. هوف.

 

 


آن یارو توی صفحه‌ی مشاوره‌اش می‌گوید "بچه آوردن" مثل جنایت است. وقتی که یک انسان را به زندگی‌ در این دنیا دعوت می‌کنید جنایتکار و نابخشودنی هستید. یک وجود را به ذلت می‌کشانید. مجبورش می‌کنید در فلاکت و عذاب دست و پا بزند. چه میدانم. من تا حالا فکر می‌کردم زندگی یک هدیه است. یک جعبه‌ی که دورش روبان بسته‌اند و هرچقدر تکانش بدهی نمی‌توانی بفهمی داخلش چیست. هنوز هم این‌طور فکر می‌کنم. اما دقیق نمی‌دانم از پیش باختن، باختن بدتری است یا امید واهی داشتن. از این همه شک و شبهه هم بدم می‌آید.


call me by your name رو دیدم. چه حالی ازم گرفته شد. جدا از موضوع اصلی، فضاش منو دیوانه کرد. گرما. سرسبزی. شنا توی رودخونه. چهره‌ی اُلیُو شبیه مجسمه‌های یوناییه. برای خودم جالب بود که این بار شخصیت "تاپ" مورد علاقه‌م نبود. هردو چهره برا نقششون عالی انتخاب شده‌ن. بازیگر اُلیوِر به نظر واقعا از همون دهه‌ - 80 میلادی - فرار کرده و اومده! همون‌قدر خوش‌حال. همون‌قدر بی‌تفاوت. همون‌قدر نچسب [اوپس]. خلاصه که قشنگ بود.


هیچ. کارهای روزمره را انجام میدهم. وقتی که حواسم نیست همه‌چیز عادی و حتی بامزه‌! است. حواسم که از حواس‌پرتی‌ها پرت میشود دوباره همه‌چیز دل‌تنگ کننده به نظر می‌رسد. بیلی آیلیش چگونه توانسته موقع خواندن آهنگ‌هایش خودش را جمع جور کند و هربار زار نزند؟

پی‌نوشت: من به دلتنگی مفرط دچار شده‌ام.


این آهنگ واقعا عجیبه. مثل خود فیلم در عین حال که بالاترین سطح آرامشو به آدم میده پر از هیجان و گاهی نگرانیه!

 

 


     وقتی آدم ستاره‌ای از قلبش را از دست می‌دهد خیلی آرام‌تر می‌شود. آرام شدن نه به معنای آرامش. به معنی دست کشیدن. تامل کردن. تاملی که برای مدتی طولانی با آدم بماند. ساعت‌هایی که با خودش فکر کند ستاره‌ام برای چه خاموش شد؟ دست کوتاهِ من بود یا [به قول آنها] دستِ بلند سرنوشت؟ حالا بدون ستاره چگونه باید گذراند؟ آیا ستاره‌ام اصلا ستاره بود؟ یا قلبم درخششی از دوردست دریافت کرده و تصور می‌کرد مانند بقیه درخشش‌ها، به خاطر یک ستاره است؟ به نظر می‌آید اصل ماجرا همین باشد. یک دوراهی چالش برانگیز. وقتی پرتویی به قلب آدم می‌رسد می‌بایست برایش یک ستاره‌ی شماتیک روشن کرد؟ و تا روزی که خاموش شود به خاطرش شاد بود؟ یا اصلا به ستاره‌ها فکر نکرد؟ تا زمانی که پرتو نزدیک شود و با دست‌های خودش ستاره‌اش را روشن کند؟

 

     می‌گفت آرام شدن نه به معنای آرامش، اما مگر آرامش می‌تواند غیر از آرام شدن باشد؟ یک احساس امنیت. ذهنی که تنش نداشته باشد. قلبی که آرام و منظم بزند. ستاره‌ای خاموش شده و تامل در من نزدیک به وقوع است. تاملی که آرامش - با تعریفی که من دارم - و آرامش - با تعریفی که او داشت - را با خود همراه کرده‌ است.

 

 


چند روز پیش باید تا یکی از خیابان‌های اطراف میدان بوعلی می‌رفتم. به گمانم 5 دقیقه صبر کردم اما در آن ساعت از روز اسنپی گیرم نیامد. به ناچار مسافت کوتاهی را پیاده رفتم و منتظر تاکسی شدم. در صندلی عقب بین دو خانم جوان و میانسال جا گرفتم و بعد از پرداخت کرایه نگاهی به آیینۀ ماشین انداختم. چشمهای بردلی کوپر را میشد از آینه دید. راننده تاکسی کمی جوان‌تر از او به نظر می‌آمد. چین و چروکهای اطراف چشمش هم به مراتب کم‌تر بود. آنقدر از دیدن چشمهایش متعجب شده بودم که برای دیدن باقی اجزاء صورتش تلاشی نکردم. و راستش تمایلی هم برای دیدن نداشتم. 

پی‌نوشت: من علاقه‌ای به زل زدن به صورت آدمها ندارم و اگر کسی را خیره نگاه کنم معذب و آشفته می‌شوم اما شباهت چشمهای این آقا مرا شگفت‌زده کرد.
پی‌نوشت: میدان بوعلی، جایی که آرامگاه بوعلی در مرکز آن است و اگر از من بپرسید، امیدوار کننده‌ترین میدان این شهر است.


Strummer was inspired by a news report about Iranians who were flogged for owning disco albums when he wrote these lyrics about an Arab ruler (the Shareef) who banned music. In 1979, Iranian leader Ayatollah Khomeini actually did ban all music from radio and television, saying ''it’s no different from opium

In this song, the Shareef’s ban is defied by the citizens (and even his own air force)

   

 

     از چند روز پیش بدجور به این آهنگ علاقمند شدم. اول ریتمش و بعد چندتا کلمه‌ی شرقی‌ای که ازش متوجه شدم. امروز خواستم دربارۀ تاریخچه‌ش بدونم. سرچ کردم و متوجه شدم یه جورایی واکنشی و انتقادیه. ویدیوش برخلاف خود آهنگ خیلی دهه هشتادی (میلادی) می‌نمایه.

منبع : Genius

 

 


                                                

       چندوقت پیش یه سری آهنگ دانلود کردم از کالکشن بهترین‌های دهه‌ی هشتاد یکی از سایتا. هیچوقت بیلی جین رو با دقت گوش نداده بودم. بیلی جین و چندتا آهنگ دیگه. یه حس عجیب و غالبا دوست‌داشتنیه. انگار نشنیده میدونم چی‌میخواد بگه. خلاصه که فهمیدم اسمش آنمویاس. 

+بیلی جین، راک این د کزبا، توی سُلجر، فِیث، مِینیَک، آی وانا دنس ویت سام بادی.

 

 


      نچ نچ نچ. باورم نمیشه بازم افتادم رو مود کابوس دیدن. از آخرین باری که این حالو داشتم دست کم چاهار سال میگذره. وقت ندارم براش غصه بخورم. ترجیح میدم فقط کاری رو انجام بدم که سرگرمم کنه. فکر نمیکنم وقتی که برام مونده انقدری باشه که دلم بخواد درست حسابی بشینم تار و پود روحم رو از هم جدا کنم و دهن خودمو باهاش آسفالت کنم. همینه.

پی‌نوشت: یو بِتِر لِت می بریث، مَــن!


یکی از دوره‌های زندگیم که دلم میخواد بهش برگردم ده دوازده سالگی بود که عصرای وحشی و دلگیر پاییز از خواب بیدار میشدم و دی‌وی‌دی‌های تن تنو میذاشتم تو دستگاه. جلوی تلوزیون دراز میکشیدم و هربار بلا استثنا غرق جذابیتش میشدم. روزای اینجوری هیچوقت تو زندگی آدم تکرار میشن؟


توی این چند هفته به تمام وحشت‌های زندگیم فکر کردم. یادم میاد بار اولی که سعی کردم خودمو به آرامش دعوت کنم 11 سالم بود. برادر کوچیک‌ترم سرما خورده بود و مادرم برده بودش درمانگاه. بارون مییارید و رعد و برق، خشن‌ترین صداهایی که میتونست رو در میاورد. تمام یک ساعتی که بارون میبارید تنها بودم و از ترس می‌لرزیدم. اون یک ساعت آخرین باری شد که صدای رعد و برق برام آزاردهنده بود. تنها چیزی که از اون همه وحشت یادمه اینه که به خودم میگفتم:« آروم باش زهرا، این لحظه‌ها میگذره. یکم دیگه صبر کن. قول میدم درست میشه.»

از اون به بعد تقریبا همیشه موقع اضطراب به جریان رعد و برق فکر میکنم و به خودم میگم که: «دیدی اون گذشت؟ این بارم میگذره.» تو این چند روز یادم رفته بود که اینم قراره بگذره. غیر مراقبت، صبر و دعا کاری از دستم برنمیاد. امیدوارم خدا به هممون رحم و قدرت تفکر بده [ انگار که تا قبل این نداده بود!!] تا بتونیم مراقب خودمون و هم‌نوعامون باشیم.

پی‌نوشت: اینو گوش میدم و سعی میکنم خودمو یه زن 27 ساله تو دهه‌ی شصت میلادی تصور کنم که تایپیستِ رومه‌ست و توی یه آپارتمان 40 متری زندگی میکنه.

Sway-Dean Martin


حتی نمیدانم چند روز و چند ماه از قضیه‌ی خطای غیرانسانی گذشته است. اما درگیر مسئله‌ای شده‌ام که نمی‌دانم راه حلش چیست. این روزها هربار آهنگ عاشقانه‌ای میشنوم، متن عاشقانه‌ای میخوانم، فکر عاشقانه‌ای می‌کنم، چهره‌های آن دو مسافر جوان هواپیما جلوی چشمانم نقش می‌بندد. پونه گرجی و آرش‌ پورضرابی. همین حالا هم که مینویسم چشمانم خیس است. چشم‌هایشان؛ نگاهشان؛ لبخندشان؛ از یادم نمی‌رود. دنیا چجور جایی است؟ جایی که آدم‌های مثل آنها بیایند، تلاش کنند، حتی عاشق شوند و بعد، فقط کمی بعد، بمیرند؟ ارزش زندگی دقیقا در چیست؟ قلبم تند می‌زند و غصه دارم. شبها برای آرامش روحشان و صبر خانواده‌هایشان دعا میکنم. می‌دانم به زودی فراموش خواهم کرد اما در حال حاضر، نمی‌دانم با ناراحتی خودم چه کنم.

پی‌نوشت: لازم بود بنویسم تا دست کم یکبار خارج از ذهنم بهش نگاه کنم. متاسفانه از بیرون هم همون‌ اندازه دردناکه


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بخوانیم تا بیشتر بدانیم محمدنشان ... مسافر نینوا David واقعا چرا ؟ گیفت بازان درس اخبار دنیای تکنولوژی مگا گیم | حامی گیمر ها Don